ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

عیدی گرفتن ....

پسر یکی یه دونه ....   بابا حمید از 5 شنبه ظهر رفته بودن گناباد و دیروز برگشتن . جمعه عصر من و خاله جون المیرا و عادله واسه خرید لباس عید شما . با اینکه تصمیم داشتم واسه عیدت لباس نخرم آخه تازه واست یه عالمه لباس خریده بودم ولی دلم نیومد و رفتیم تی نیجر و دو تا لباس خشگل واست خریدم که انشالله وقتی پوشیدی ازت عکس میگیرم .... دیشبم که بابا حمید از گناباد اومدن واست یه سه چرخه قشنگه قرمز خریدن که وقتی از در خونه آوردنش تو شما دویدی سمت دوچرخه با خوشحالی و دسته های دوچرخه رو گرفتی و کشیدیش جلو و بابا هم از دسته بالای دوچرخه هلش میداد جلو تا بیاریش تو پذیرایی بعدش ما دویدی رفتی اون اسبیو که بابا دفعه پیش از سبزوار آورده بو...
26 اسفند 1392

سرماخوردگی ....

نازدونه این روزا بازم متاسفانه همش درگیر سرما خوردگی شما هستم . از 26 برج 11 روزی که مادرجان فوت کردن سرماخورده بودی و تا الان خوب خوب نشدی و روز یه شنبه گذشته دوباره بردمت دکتر . امشب قراره بریم خونه مادر جون خدا بیامرز و خاله المیرا پیشنهاد دادن که خاله طاهره واست تخم مرغ بشکنن .چون خاله جون المیرات معتقدن شما چش خوردی که این روزا اینقد بی تابی و همش بهونه میگیری ... راستی گل پسرم روز یه شنبه که بیاد یعنی 92/12/26 شما یه سال و نیمه میشی و باید ببرم و واکسن 18 ماهگیتو بزنم .انشالله که اذیت نشی نازنینم ... تو این 18 ماه اینقد تغییر کردی و این یکی دو ماه اخیر تغییرات رفتاری و گفتاریت و کنجکاویات اینقد زیاد شده که واقعا یادم نمیمونه...
22 اسفند 1392

پیشرفتهای جدید و یه عالمه عکس ....

دلبر کوچولوی من .... بابا حمید از روز 2 شنبه 12/05واسه اجرای پروژه رفتن سبزوار و  شنبه شب12/10 برگشتن ولی خدا رو شکر اینبار با اینکه مدت زیادی بود که بابا حمید نرفته بودن شهرستان شما زیاد اذیت نکردی و اینقد مغروری که حتی دلتنگیتم نشون نمیدی شیرین عسلم . بابا هر شب ز میزدن و یه عالمه بات صحبت میکنن و شما فقط گوشیو میگیری کنار گوشت و اولش در جواب سلام بابا سلام میکنی و بعد با یه لبخند قشنگ به حرفاش گوش میکنی و وقتی ازت میپرسن ارمیا مامانو که اذیت نمیکنی با قاطعیت و صدای بلند میگی نه و انگشت اشارتو تکون میدی و بعدشم بای بای میکنی و قطع میکنی و تا چند دقیقه ساکتی و تو خودت ولی باز شروع میکنی به شرارت و .... روز...
12 اسفند 1392

پیشرفتهای ارمیا ....

گل همیشه بهار ما .... تقریبا 21 روز دیگه 18 ماهه میشی و روز به روز بزرگ و بزرگتر . ولی تا قبل اینکه بچه داشته باشم همیشه فک میکردم یه بچه 1.5 یا 2 ساله خیلی بزرگه و حسابی حرف گوش کنه ولی با سیر تکامل عروسک خودم میبینم نه بابا هر چی بزرگتر میشی شرتر و مغرورتر میشی و هر کاری که دلت میخوادو واسه اینکه تجربه کنی انجام میدی ولی در عین حال نسبت به خیلی از همسن و سالای خودت یا حتی بزرگتر از خودت خیلی مودب و فهمیده ای و حرف گوش کن ولی تو شرارت کسی به پات نمیرسه این روزا همش درگیر مراسم عزاداری مادر جونم خدا بیامرز بودیم و فرصت نکردم بنویسم که تو چقد پیشرفت کردی مرد کوچولوی من !!!! - تو این مدت یکی از دندونات داره ب...
5 اسفند 1392

چند تا عکس ....

بفرمایین آبمیوه تو لیوان سرویس غذاخوری من تازه از تو کمد درش آوردم آقا ارمیا در حال بررسی میزای تالار شب هفت مادرجون قبل اومدن مهمونا آقا ارمیا در حال خوردن پاستیل بررسی فنی تفنگی که بابا حمید روز تشییع جنازه مادرجون واست خریده واسه اینکه عمه جون راضی و مادرجونو اذیت نکنی... ولی !!!! سرگرم کردن ارمیا با تمام مقواهای رنگی خاله جون المیرا و پاره کردن همشون و شرمندگی مامانش ...
4 اسفند 1392

داستان ارمیا و عروسکاش ....

مامان جونم !!! میشه چند تا عکس یادگاری از من و عروسکام بگیرین   مامان جونم واستا آقا قورباغمم روشو برگردونه تو عکس باشه !!! مامانی وایسا وایسا ... میخوام عکسمون صمیمی تر بشه وای چقد جام تنگه !!!! حوصلم سر رفت .... همشون ریختم پایین آخ جونم چقد جام زیاد شد .... میتونم دراز بکشم با خیال راحت  آقا قورباغه شما تنهایی بیا باهم بریم بالا مامان : ارمیا چرا پرتشون میکنی پایین ؟؟؟؟ گناه دارن !!! دردشون میگیره ارمیا در جواب مامان : شکلک و ادای گریه کردن جهت اعتر اض ...
3 اسفند 1392
1